هميشه فكر
ميكردم كه اسبهاي بالدار فقط افسانهاند، اما
انگار اشتباه ميكردم! تو دو
بال به بزرگي وسعت دنيا
داشتي، دو بال كه موقع
پر كشيدن بوي بهشت از تكانشان
به مشام
ميرسيد.
پرندهاي بودي كه در پايان
نبرد از همسفران
خود دركوچ جا مانده بود.
بالهايت ابريشميست، چشمهايت عقيق و قلبات همچون
آب چشمهساران صاف
و زلال است. تو آن روز تا
اوج رفتي، تا اوجي
كه حتي بزرگترين
تلسكوپها قادر به
ديدناش
نيستند.
چهقدر به تو سخت گذشته
است كه در مقابل ديدهگانات، مولايت را بر زمين
انداخته و شهيد كنند. و
گر نه چه جاي اين بود كه
وقتي حسين به بهشت پر كشيد،
تو نيز تاب نياوري! حتي لحظهاي نبودش را تحمل نكردي. وقتي خونين يال
و شكسته بال از ميدان بازگشتي، سرافكنده و خجل
بودي. همه فهميدند كه حسين
به هدفاش رسيده است
و رسالت تو نيز پايان يافته! از تو ممنونام كه تا آن روز او
را همراهي كردي.
ديگر تاب بيقراريهاي زينب در قلبات جا نميگرفت.
با همهء وقار و بزرگيات به پشت خيمهها
رفته و در نبود آقايت، آن قدر سر بر زمين كوفتي
تا در ديار ديگر، او
را همراهي كني ...
|